پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

تولدت مبارک دختر کوچولوی من

الان ساعت دقیقا" 11:20 دقیقه صبح 31/ شهریوره نود و دو ...یعنی دخترکم 2 سالش کامل شد.دو سال پیش یه همچین دقایقی  دنیا صدای گریه یه فرشته کوچولو رو شنید...فرشته کوچولویی که اومد تا همه دنیای من و فرزاد باشه و به همه رویاهای زمان قبل از ازدواجمون رنگ واقعیت بپاشه...رویای داشتن یه دختر کوچولو که الان شده همه دنیای ما . خدایا ممنون که بین همه آدمهای دنیا ما رو انتخاب کردی که پدر و مادر این پرنسس کوچولو باشیم. اولین باری که دیدمش... دو روز قبل از تولد دوسالگی: ...
31 شهريور 1392

چند روز قبل از تولد

چند روز قبل از تولد گل دختری وقتی داشتم به مراسم تولد و کارهایی که باید بکنم فکر میکردم یهو ویانا اومد و بغلم کرد...منم که اصلا" حواسم بهش نبود خیلی خیلی ذوق کردم و گرفتم فشارش دادم و کلی ماچش کردم...در ضمن کلی هم از ماچ های آب دارم عکس گرفتم.احتمالا" هم آخرین عکسی بود که در این شرایط ازش گرفتم چون دیگه ماشالله بزرگ شده و به نظرم محاله دیگه بتونم یه همچین کاری باهاش بکنم.              ...
30 شهريور 1392

ببخش مرا دخترم

دخترم امروز برایت مینویسم امروز که در چند قدمی تولد دو سالگیت هستی دلم میخواهد سالها بعد که بزرگ شدی قد کشیدی و خانوم شدی تورا از همه دور کنم دلم میخواهد نگذارم از خانه بیرون بروی دلم میخواهد آفتاب را فقط در حیاط خانه مان ببینی دخترم میدانم از من متنفر میشوی و مرا بدترین مادر دنیا می نامی میدانم...خوب هم میدانم اما دخترکم اگر بدانی چه بر سر جوانی ام آمد چگونه بارها دلش شکست و آرزوهایش تباه شد از من گله نمیکنی... دخترم وقتی سنت هنوز درگیر احساس است و منطق نمیشناسد به یکباره عاشق میشوی اما عاشقی درد است دخترم درد . . . . ...
19 شهريور 1392

روزت مبارک دخترم

دختر تلالو نوری در بیکران دنیاست دختر بودن یعنی مسئولیتی سنگین وشیرین دختر بودن یعنی سنگ صبور بودن برای دل مادر  یعنی لوس شدن وامید دادن به پدر یعنی مرهم برای دل خواهر یعنی دلسوزی برای برادر و در آینده پشتوانه شوهر و مادری بی نظیر برای فرزند بودن...یعنی تضمینی برای بهشتی بودن از حالا   و تو ازهمین الان که دختری مسئولیت بزرگی بر دوش داری روزت مبارک دختر دردانه من . .. ...
16 شهريور 1392

روزمرگی های مادر و دختر

ا ین روزهای ما هم داره میگذره.بعضی روزها خیلی سرمون شلوغه و بعضی روزها مثل امروز حوصله مون سر میره.هفته ای که گذشت بابا ماشین جدید گرفت و من هم یه سری مبل راحتی واسه خونمون گرفتم. چند روزی هم هست که ویانا تا ساعت 2 ظهر میخوابه و خواب بعد از ظهرش تعطیل شده.دیگه چیزی هم تا تولدش نمونده و من دارم بزرگ شدنش را با تمام وجود حس میکنم. شبها تنها سر جاش میخوابه و جز واسه آب خوردن یا دستشویی رفتن از خواب بیدار نمیشه. جمله بندیش هم کامل شده و همه کلمات و جملات را میگه.مثلا"دیروز که من یه لباس جدید پوشیده بودم گفت: مامان! لباس جدیده؟؟  خیلی خوشله (خوشگله) مبالته (مبارکه) و من توی اون لحظه تنها کاری که تونستم بکنم این بود که محکم بگیرم و بچلونم ...
15 شهريور 1392

عروسی عمو مجید و خاله مهسا

چهارشنبه 6 شهریور عروسی عمو مجید و خاله مهسا بود و از اونجایی که عمو مجید یکی از کسانیه که ویانا عاشقشه و خاله مهسا هم خیلی واسمون عزیزه این عروسی یه کم با عروسی های دیگه فرق داشت و ما از یه ماه پیش در تکاپوی این شب بودیم که البته همه چیز هم به خوبی برگزار شد و خیلی بهمون خوش گذشت.من و فرزاد که از اول تا آخر وسط بودیم و ویانا هم که بغل همه بود و با همه رقصید.خاله مهسا هم خیلی خوشگل شده بود و با آرایش ملایمی که داشت مثل عروس های اروپایی شده بود .باغی هم که عروسی برگزار شد خیلی شیک بود و خلاصه یه عروسی خیلی متفاوت و به یاد موندنی بود ...البته یه ایراد کوچولو هم داشت که لازمه بگم تا کاملا" صادقانه باشه.جای عروسی یه کم دور بود و منم با ویانا...
11 شهريور 1392
1